امیر محمدامیر محمد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

امیرمحمد امیر قلب بابا و مامان

ماه اول

پسرم یک ماه از به دنیا اومدنت گذشته یک ماهی که نفهمیدم چقدر زود گذشت. 12 مهر ماه مامان یه خورده حالش خوب نبود همراه مامان و جون و باباجون رفتیم شیراز تا یه سر به دکتر بزنیم و خیالمون راحت بشه. تو مطب خانم دکتر شرح حال مامان را که شنید گفت باید امشب بری بیمارستان تا معلوم بشه باید سزارین کنی یا نه. اینم بگم که امکان زایمان طبیعی واسه مامان نبود چون شما از همون اوایل بارداری در حالت بریج بودی یعنی سرت بالا و پاهات پایین بود. از همون موقع شیطون بودی. خلاصه ما هم با استرس فراوون رفتیم بیمارستان و فقط به بابا ابراهیمت زنگ زدم و ماجو گفتم شب بره خونه مامان جون بخوابه که اگه لازم شد بیاد شیراز وسایل من و تو رو که مامان جون درست یک هفت...
3 شهريور 1392

شناختن اهنگ

پسرم قبل از اینکه به دنیا بیای من برای شما چند تا اهنگ لالایی و ترانه کودکان رو موبایلم ریخته بودم و روزها مخصوصا تو دو سه ماه اخر برات پخش میکردم تا گوش کنی چون شنیده بودم بچه ها بعد از تولد این صداهای اشنا را تشخیص میدن و بهشون ارامش میده. روز سوم بعد از تولدت شروع کردی به گریه و هر کاری من یا مامان جون میکردیم اروم نمیشدی . یادم به اهنگ افتاد و اهنگ لالایی را که بیشتر برات میزاشتم پخش کردم تو با شنیدن ای لالایی اروم شدی و تو بغلم خوابیدی هم ذوق زده شده بودیم و هم تعجب کردیم. تا یکی دو ماه اول هروقت اروم نمیشدی برات این اهنگ را پخش میکردم که شما خیلی دوست داشتی.  و باهاش اروم میشدی. قربون پسرم برم. ...
3 شهريور 1392

پسر ماماني!

پسرم این روزها خیلی بهم وابسته شدی و جلوی دیگران غریبگی میکنی. البته فکر کنم این اقتضای سنت باشه. در هر حال خدا کنه این جوری نمونی. دیروز مادر( مامان بابا ابراهیم) خونمون بود ولی تو از لحظه ای که دیدیش شروع به گریه کردی و همش به من یا بابا چسبیده بودی بعد از یک ساعتی که مثلا بهتر شده بودی از پشت سر بابا ابراهیم یواشکی سرک میکشیدی و نگاش میکردی. عصر هم با عموها و عمه مریم رفتیم بیرون. اونجا هم حاضر نشدی بغل کسی بری. اینم عکس دیروزت وقتی میخواستیم بریم بیرون.
2 شهريور 1392

تولد دایی

تولد تولد تولدت مبارک پسرم 13 مرداد تولد دایی هادی بود  ولی اون روز چون خاله فرشته نبود باباجون واسش کیک نخرید در عوض امروز باباجون یه کیک خوشگل واسه دایی خرید و ما هم رفتیم خونه باباجون و حسابی شعر تولد مبارک واسه دایی خوندیم. شما هم که همش سعی داشتی دستات را بکنی توی کیک .  انشالله دایی 120ساله بشه.       این هم عکس شما در بغل دایی هادی یا به قول خودت هاددی.( با دال مشدد بخون) ...
31 مرداد 1392

امیر محمد در باغ

امیر محمدم دیروز و پریروز رفته بودیم باغچه. پریروز همرا با مامان جون و بابا جون و خاله های مامان و دیروز با مامان جون و همکاراش. خیلی بهمون خوش گذشت. ولی پریروز که از قبل از ظهر رفته بودیم شما یه کم گرمت شده بود که بابا جون مرتب شما را میبرد لب استخر و اب رو دست و پات میریخت تا خنک شی. ولی در کل مثل همیشه خیلی پسر اقایی بودی دوستت دارم عشقم. اینم چند تا عکس از این دو روز. ...
24 مرداد 1392

شروع وبلاگ

سلام پسرم. شما امروز 10 ماه و 6 روز داری و من و بابا تازه شروع کردیم این وبلاگو برای شما درست کنیم. سعی میکنیم هرچی تو این مدت گذشته را برات بنویسیم تا یه روز خودت بخونی و یه لبخند خوشگل از کارهای خودت به لب بیاری.
20 مرداد 1392