امیر محمدامیر محمد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امیرمحمد امیر قلب بابا و مامان

مروری بر دوازدهمین ماه

امیر محمد در حال اب خوردن از لیوانش امیر محمد در حال جارو کشیدن واسه مامانش امیر محمد در حال توپ بازی بدون شرح!!!!!!!! امیر محمد قبل از رفتن به عروسی دوست مامان امیر محمد در حال اواز خوندن بدون شرح! ...
27 شهريور 1392

اولین قدمها

پسرم تمام هستی من امروز اولین قدمهات را برداشتی و بدون کمک ما سه چهار قدم رفتی. امیر محمدم امروز درست 11ماه و چهار روز داری و چیزی به پایان یک سالگیت نمونده.قربون اون پاهای کوچکت برم. انشالله تا تولدت بتونی خودت راه بری.من و بابا همیشه شما را حمایت میکنیم تا تو زندگی قدمهای بزرگ برداری. ...
27 شهريور 1392

اخرین روزهای سال اول

  پسرم روزها تند و تند میگذره و شما به پایان 12 امین ماه زندگیت نزدیک میشی و اینقدر این روزها شیرین و خواستنی شدی که اگه تک تک دقیقه های با تو بودن را هم ثبت کنم بازم حق مطلب را ادا نکردم. نمیدونم از چی بنویسم از حرفهایی که میخوای بزنی و میزنی و  ما نمیفهمیم ، یا از قدمهایی که تلاش میکنی تنهایی برداری، از نگاههای معصومانه ات یا از دست های کوچولوی خوشگلت که تا ذوق میکنی شروع به دس دسی میکنند. پسرم ، چقدر زود گذشت این یک سال. مطمئنم دلم حسابی برای این روزها تنگ میشه همون طور که دلم برای روزهایی که تو دلم بودی و بهم لگد میزدی تنگ شده. اینقدر این یک سال زود گذشته که هنوز خوشبختی تو رو داشتن باورمون نشده و میدونیم اگه روزی هزار...
26 شهريور 1392

لباس پوشیدن

امیر محمد خاله من یه سوال مهم دارم: می شه لطفا به خاله بگی که چرا این قدر از عوض کردن لباس هات بدت میاد؟!   نه واقعا سواله برام! از همون روز اول تولدت هم همین جوری بودی! یادمه روز اول که توی بیمارستان بودی و هنوز مامانت را نیاورده بودن تو بخش، مامان جون همه اش می  گفت چرا بچه ی ما اصلا گریه نمی کنه؟ همه اش نگرانت بود. ولی بعد از معاینه ی پزشک اطفال تا اومدیم لباست را عوض کنیم چنان گریه ای راه انداختی که حتی مامان جون هم دست و پاش رو گم کرده بود. حالا بعد از یازده ماه هنوزم از عوض کردن لباسات خوشت نمیاد! دو شب پیش مامان الهه می خواست لباس جدیدت را امتحان کنه تا مطمئن بشه که واسه عروسی دایی علی اندازه ات باشه، این قدر گ...
15 شهريور 1392

یازدهمین ماهگرد

  پسرم ، نفسم، 11 ماه از به دنیا اومدنت گذشت و ما تو این 11 ماه از تمام عمرمون خوشبخت تر بودیم چون تو در کنارمون بودی. خدا را به خاطر این نعمت بزرگ شاکریم. پسرم پارسال مثل چنین روزهایی بود که من و بابا و ابراهیم به همراه مامان جون و خاله فرشته رفتیم و  مامان جون واسه شما تخت و کمد خرید اون هم طرح کلبه ای که پیشنهاد دایی هادی بود. پسر 11 ماه ی من این روزها عاشق اینه که یه دستش رابگیریم تا راه بره ولی هنوز خودش تنهایی قدم برنداشته. پسرک شیطون من منتظر قدمهای بزرگت هستیم. راستی اینم چند تا عکس از امروز شما   ...
13 شهريور 1392

شیرخوارگان حسینی

امیرم امسال اولین محرم را پشت سر گذاشتی در حالی که 50روز بیشتر نداشتی . و پسرم در حالی که لباس سبز پوشیده بودی و چفیه سر کرده بودی و پیشونی بند بسته بودی باهم رفتیم همایش شیرخوارگان حسینی به یاد طفل شش ماهه امام حسین. اینم عکسهای شما   ...
12 شهريور 1392

امیر محمد میزبان

  فونت زيبا ساز سلام ماه و ستاره خوش اومدی دوباره امیر محمدم روزی هزار بار خدا را شکر میکنم که تو را به ما هدیه داد. و تو عزیز دلم، روز به روز شیطونتر و خواستنی تر میشی.  امروز  پسرعمه ات علی اقا مهمون خونه ما بود و شما چقدر ذوق کردی و همش دنبالش چهار دست و پا میرفتی.   علی هم حسابی باهات بازی کرد. وقتی هم داداش علی و بابا ابراهیم شروع به بازی با توپ کردند شما اول توپشون را گرفتی ولی بعد حسابی تشویقشون کردی. هوراااااااااااااااااااااا.  بعد هم که داداش علی میخواست homwork های زبانش را بنویسه شما هم میخواستی کتاب و مدادش را ازش بگیری گه ...
12 شهريور 1392

مهمونی رفتن بدون مامان!

  امروز قرار بود دوستای من بیان خونه ی ما. بچه ها خیلی دلشون می خواست تو را هم ببینند ولی مامان الهه می گفت که توی خونه خیلی کار داره. واسه همین بابا جون اومد دنبالت و تو را آورد اینجا. همه اش نگران بودم که با دیدن آدم هایی که نمی شناسی غریبی کنی و بهونه ی مامانت را بگیری. ولی تو آبروی خاله را خریدی! اولش که دوستای خاله را دیدی یه کم خجالت کشیدی و خودتو توی بغلم قایم کردی ولی کم کم یخت آب شد. اولش آروم آروم بهشون لبخند زدی و بعد شروع کردی به شیطنت! نمی دونستم بشقابا را از جلوی دستت بردارم یا کاردها رو قایم کنم! همه شون عاشقت شدن! بخصوص وقتی که می خندیدی و اون دو تا دند...
12 شهريور 1392