شيطنت هاي امير محمد 2 ساله!
اميرمحمدم
توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم
روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی.
دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد.
خیلی زود گذشت.روزی که خدا یک فرشته را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم.
امانتدار خدا هستم تا از تو پاسداری کنم.
ازتو وزیباییهایت.
هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود
دو سال و بیست وچهار روز از آمدنت میگذرد
توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم....
و شاید همین روزها غرق شوم...........
سلام پسرم.
چند روه ميخوام بيام وبلاگت را آپ كنم ولي از شيطنتهاي شما وقت نميكنم. تا بالاخره الان كه شما خوابيدي تونستم بيام اينجا. يه سري از كارهات را مينويسم تا بدوني روزهامون در كنار شما چطور ميگذره گل پسر.
- چند روز پيش رفته بوديم خريد. تو مغازه شما يدونه شامپو بچه كه رنگش صورتي بود را برداشتي اقاي فروشنده بهت گفت : اين صورتيه، دخترونه است برش ندار. شما هم گذاشتيش تو قفسه. فردا شبش رفته بوديم خونه عمو مهدي، زنعمو رفت واسه شما و شيدا توپ بياره. همين كه زنعمو را ديدي كه يه توپ صورتي دستشه و داره مياد گفتي: دخترونه است ،نميخوام. زنعمو هاج و واج مونده بود از حرف شما
-اين روزها خوب افعال منفي را يادگرفتي و بكار ميبري،مثلا ميگي: نميخورم، نميخوابم، نميام ، نميخوام و ... .
- داشتم واست نقاشي ميكشيدم با خوندن شعر چشم چشم دو ابرو واست يه مامان و يه پسر بچه كشيدم. مداد را از دستم گرفتي و يه دايره دور سر مامانه كشيدي و ميگي : مامان روسري بپوش. الهي فداي پسر غيرتيم برم.
-به كتاب و كتاب خوندن خيلي علاقه داري . هروز بايد حداقل دو سه تا كتاب و هركدوم حداقل دو يا سه بار برات بخونم. بعد هم خودت با زبون خودت شروع به خوندن كتاب ميكني و رو تصاويرش توضيح ميدي.
- عاشق خونه بابا جون و مامان جون هستي وقتي ميري اونجا انگار دنيا را بهت دادند. چند شب پيش آخر شب كه ميخواستي بخوابي گفتي بريم خونه باباجون بهت گفتم الان شب شده مامان جون و بابا جون خوابند، ديگه چيزي نگفتي و خوابيدي . صبح تا چشمات را باز كردي و ديدي هوا روشن شده اولين چيزي كه گفتي اين بود: باباجون و مامان جون بيدار شدند؟ بريم خونشون.
- كوچيك كه بودي از تعويض لباس بدت ميومد و گريه ميكردي و لي الان چون تعويض لباس را به نوعي نشانه اي از بيرون رفتن ميدوني استقبال ميكني و خودت همكاري ميكني. هر وقت حوصله ات سر ميره ميگي لباس بپوشم برم مدرسه با بچه ها بازي كنم.
- بابا ابراهيمت را خيلي دوست داري و صبحها تا چشمت باز ميشه سراغش را ميگيري هر چند خودت ديگه چند روزيه تا بيدار ميشي ميگي بابا رفته سركار. عصر هم تا بابا وارد خونه ميشه ميدوي به سمتش و ميگي: سلام بابا، خسته نباشي. خوبي؟
-هر چي از بدغذاييت بگم كم گفتم گل پسر. حسابي در زمينه غذا خوردن منو اذيت ميكني . هر غذايي نميخوري، بايد متنوع باشه غذات. برنج دوست نداري و ....
- هزار ماشالله حرف زدنت عاليه و همه چي ميگي و منظورت را كامل بيان ميكني. اعداد از يك تا بيست را بلدي، روزهاي هفته را بلدي، اسامي امامها را تا امام نهم فعلا بلدي. چند تا هم شعر بلدي.
- تو خيابون كه رد ميشيم سردر مغازه ها و تابلوها را كه ميبيني ميپرسي مامان چي نوشته من بايد برات بخونمشون. يا هر صدايي كه بياد از تو كوچه و خيابون يا حتي خونه همسايه ميپرسي: مامان چي بود؟ چي گفت؟
- از بين اسباب بازيهات ماشينها را خيلي دوست داري مخصوصا از اين ماشين كوچولوهاي قدرتي كه هرچي هم باهاشون بازي كني خسته نميشي.
- عاشق نقاشي كشيدن هستي و دفتر نقاشي و مدادرنگيهات حسابي سرگرمت ميكنه. خودت نقاشي ميكشي ( در واقع فعلا بيشتر خط خطي) و خودت روش توضيح ميدي و قصه ميگي.
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی