چهاردهمین ماهگرد مبارک
سلام پسرم ،
سلام عشقم،
سلام امیر محمدم
خوبی مامانی ؟ امروز 13 آذر ماه 1392 است و شما چهارده ماهه شدی گل پسرم. چهارده ماهگی مبارک نفسم.
امروز 14 ماهه که خدا لطف و رحمتشو به ما نشون داده و شما مهمان قلب ما شدی. به اندازه تک تک ثانیه های این چهارده ماه خوشبختی را در کنار شما حس کردیم.
خدایا ازت ممنونیم که ما را لایق این نعمت بزرگ دونستی. خدایا بهمون بصیرتی بده تا این هدیه را به شایسته ترین شکل پرورش بدیم.
پسرم
روزها به سرعت برق و باد میگذره و شما روز به روز خواستنی تر میشی و ما روز به روز عاشق تر.
کاش میتونستیم تک تک ثانیهای با شما را بودن را اینجا برات ثبت میکردیم ولی بدون همشو تو قلبمون ثبت کردیم تا یادمون نره که چقدر خوشبختیم.
میوه زندگیم
نمیدونم کی میتونی این خاطرات را بخونی یا وقتی میخونی چه حسی بهت دست میده ؟ نمیدونم با این زبان الکن آیا میتونم حسی را که دارم برات توصیف کنم یا نه؟ ولی عشق من ، مینویسم تا بدونی چقدر برام عزیز هستی و بودی و خواهی بود. فقط بدون تا جان در بدن دارم برای خوشبختیت تلاش میکنم.
امیر محمدم اینقدر کارهای جدید یاد گرفتی که نمیدونم از کدومشون برات بنویسم. فقط اگه چیزی را یادم رفت به بزرگی خودت ببخش گل پسرم.
* برس من یا بابا ابراهیم را برمیداری میری جلو اینه وایمیسی میکشی به سرت( آخه کچل من شما که مو نداری؟)
*تمام کشوهای خونه را بلدی باز کنی و وسایلشون را میریزی بیرون. حتی میدونی هر چیزی کجاست ودقیقا کشو مربوط به خودشو باز میکنی.
*تا کلید به دستت میافته میری سراغ در ( در اتاقها ، در حال ، در کابینت ) و کلید را میزنی به در و سعی میکنی در را باز کنی.
*خودت که عاشق تاب سواری هستی و هر وسیله یا اسباب بازی که دستت باشه هم میاری میزاری رو تاب تا اونها هم تاب سواری کنند.
*تا جارو برقی روشن میشه با خنده در میری
*وقتی ما داریم کانالهای تلوزیون را عوض میکنیم شما هم اون یکی کنترل را میگیری جلو تلوزیون تا کانالها را عوض کنی. و البته نذاری ما چیزی ببنیم.
* خدا را شکر روابط اجتماعیت خوبه و جایی میریم غریبگی نمیکنی و زود شروع به بازی میکنی.
*تا بهت میگیم بیا بریم تو حیاط میری پشت در و تلاش میکنی تا دمپایی بابا یا من را که اونجا گذاشته پا کنی. میدونی که باید با دمپایی بری تو حیاط.
* از برگهای درخت که تو حیاط میافته خیلی خوشت میاد تا میریم تو حیاط سریع مشغول جمع کردن برگها یا بالا و پایین رفتن از پله میشی.
* جوراب و کفشتو میشناسی میری برمیداری میزاری رو پات و تلاش میکنی تا بپوشیشون.
* تا بابا ابراهیم از در میاد تو دنبالش راه میافتی و میگی " باجی ، باجی" یعنی باهام بازی کن.
*......................................
اینم چند تا از عکسهای شما تو این ماه( ببخشید عزیزم از دست خرابکاریهای شما وقت نمیکنم زیاد عکس بگیرم ازت)