امیر محمدامیر محمد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امیرمحمد امیر قلب بابا و مامان

راه رفتنت مبارک

  راه رفتنت مبارک مامانی نفسم از امروز ظهر  یه دفعه خودت بلند شدی و را افتادی از سالن رفتی تو اشپزخونه. یکی دوبار هم افتادی ولی خودت مثل یه مرد دوباره بلند شدی و ادامه دادی. اینقدر با احتیاط راه میری که دلم میخوات بگیرم و بخورمت. فدات شم گلم . فدای اون پاهای کوچولوت بشم من. عصر هم که از خواب بیدار شدی دوباره شروع کردی به راه رفتن. ولی چون هنوز خیلی تعادل نداری یه دفعه میخوری زمین ولی اشکال نداره یادمیگیری بزرگ مرد من. شب هم رفتیم خونه مامان جون و بابا جون اونجا هم کلی براشون راه رفتی. قربونت برم. مامان جون میگفت گل پسرمون مثل چارلی چاپلین راه میره جوجه کوچولوی من فقط 4 روز به پایان یک سالگیت مو...
18 مهر 1392

گلچینی از ماه پنجم

  امیر محمد به همراه دختر عموها مینا و شیما و شیدا و ثمن و پسر عمه ها علی و مهدی خونه مادر امیر محمد و بابا ابراهیم در اردوگاه ولیعصر امیر محمد در کنار گل شقایق امیر محمد روی تنه درخت امیر محمد و باباجون سوار تاب امیر محمد در حال بازی اولین باری که امیر محمد سوار روروئک شد امیر محمد و بابا ابراهیم شیراز پارک انقلاب  امیر محمد پس از خوردن لعاب برنج ...
7 مهر 1392

شروع راه رفتن

پسرم عشقم نفسم                                                             دو سه روزه حسابی داری تلاش میکنی راه بری. دو سه قدم بر میداری  میشینی دوباره بلند میشی دو سه قدم میری باز میشینی. دیروز تونستی نزدیک یک متر و نیم خودت با اون قدمهای کوچیکت بری. قربون اون پاهای کوچولوت برم مامانی که حسابی بااحتیاط قدم برمیداری. البته ...
7 مهر 1392

کارها و شیطنت های امیر محمد در پایان اولین سال زندگی

پسرم * یاد گرفتی کلاغ پر کنی تا میگم کلاغ پر، انگشت اشاره ات را میزاری روی زمین میاری بالا و خودت حسابی میخندی. * عاشق کتاب قصه هات هستی( هرچند تا الان چند تاشون را هم پاره کردی و من چسب زدم ) تا میگم امیر محمد برات کتاب بیارم بخونم ، میای دم در اتاقت نگاه میکنی به کمدت و طبقه کتابهات و منتظر میشی تا برات کتاب بیارم و بخونم. * هنوز خودت به تنهایی راه نمیری ولی عاشق اینی که انگشت هر کسی را که از کنارت رد میشه بگیری و با هاش تمام خونه را بگردی البته مسیرها را هم خودت تعیین میکنی که از کدوم طرف بریم و دیگه ول کن هم نیستی انگار اصلا خسته نمیشی. * یاد گرفتی خودت بدون کمک بلند شی و بشینی . ما هم می...
7 مهر 1392