مهمونی رفتن بدون مامان!
امروز قرار بود دوستای من بیان خونه ی ما. بچه ها خیلی دلشون می خواست تو را هم ببینند ولی مامان الهه می گفت که توی خونه خیلی کار داره. واسه همین بابا جون اومد دنبالت و تو را آورد اینجا. همه اش نگران بودم که با دیدن آدم هایی که نمی شناسی غریبی کنی و بهونه ی مامانت را بگیری. ولی تو آبروی خاله را خریدی! اولش که دوستای خاله را دیدی یه کم خجالت کشیدی و خودتو توی بغلم قایم کردی ولی کم کم یخت آب شد. اولش آروم آروم بهشون لبخند زدی و بعد شروع کردی به شیطنت! نمی دونستم بشقابا را از جلوی دستت بردارم یا کاردها رو قایم کنم!
همه شون عاشقت شدن! بخصوص وقتی که می خندیدی و اون دو تا دندون کوچولوت را نشون می دادی.
تا وقتی هم هم که باباجون تو را برگردوند اصلا بهونه نگرفتی البته شنیدم که با دیدن مامانت خیلی ذوق کردی! مطمئنم مامان الهه هم تو همین یه ساعت کلی دلش برای پسر کوچولوش تنگ شده بود.
دوستت دارم آقا کوچولو! دیگه داری مرد میشی!