امیر محمدامیر محمد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

امیرمحمد امیر قلب بابا و مامان

نمونه‌ای از مکالمات تلفنی این روزهای من و امیرمحمد

من خطاب به مامان الهه: گوشی را بده امیرمحمد تا باهاش حرف بزنم. مامان الهه خطاب به امیرمحمد: امیر.. مامان بیا با خاله فرشته حرف بزن. صدای امیرمحمد از دور: با خاله فرشته حرف نمی‌زنم... بریم مامان‌جون باباجون. {بالاخره راضی می‌‌شه گوشی را بگیره.} امیرمحمد: سلام خاله فرشته. چی‌کار می‌کنی؟ (با ریتم تند) من: سلام امیرمحمدم... سلام عزیزم. خاله داره چایی می‌خوره. - چایی می‌خوری؟! - آره عزیزم... کجا می‌خوای بری؟ - مامان جون باباجون. - منم بیام؟ - تو نیا! - خاله فرشششششششششته...  منم بیام با هم بریم! - نه... با هم ... امیرمحمد و مامان الهه!&...
18 دی 1393

مهارت های جدید امیرمحمد

سلام شیرین زبون! سلام وروجک! سلام امیرمحمد گلم.  حدود بیست روز تا تولد دوسالگیت مونده. پیشرفتت تو خیلی از حرکات و گفتارت مشخصه! روز به روز دستور زبانت کامل‌تر می شه و با شیرین زبونی‌هات دل از ما می‌بری. بازم می‌خوام بعضی از کارها و حرفات رو واست بنویسم تا فردا که بزرگ شدی بخونی و به خوشمزگی‌های خودت بخندی! کلا یکی از سرگرمی های مورد علاقه ات باز کردن کیف و درآوردن تک تک وسایل داخلشه. حدود یک ماه پیش تو مراسم پاتختی خاله رقیه و عمو حامد، زیاد حال و حوصله نداشتی و نق نق می کردی. مامان الهه هم دیگه خسته شده بود. منم واسه اینکه دوتاتون را آروم کنم کلا کیفم را گذاشته بودم جلوی تو تا با خیال راحت هر کاری...
24 شهريور 1393

شیطنت های امیرمحمد

سلام امیر محمدم. عشق خاله! نفس خاله! این روزا این قدر شیرین و خوشمزه شدی که هرچقدر هم مامان الهه از شیرین کاری هات بنویسه بازم کلی چیزا می مونه. هر روز چیزای جدیدی یاد می گیری. بذار منم به سهم خودم چندتا از این خوشمزه بازی هات رو تعریف کنم تا بعدا یادمون نره: عاشق قطار بازی هستی. هفته قبل تو خونه باباجون، پشت سرم اومدی و دستم را گرفتی که باهام بیای تو آشپزخونه. منم یه کلمه گفتم: "دو دو... چی چی... " این قدر ذوق کردی و خندیدی که مامان الهه و مامان جون هم اومدن و پشت سر ما چهارتایی قطار شدیم. با صدای "دو دو... چی چی..." خونه را گذاشتیم روی سرمون!  دالی بازی کردن را هم خیلی دوست داری. میری پشت در قایم می ش...
5 خرداد 1393

خاله یا عزیزی؟

آخه من از دست تو نیم وجبی چیکار کنم؟! هر چی می گم بگو "خاله" بازم پشت سرم راه میای و میگی: "عزیزی" جالبیش به اینه که می دونی من خاله فرشته ام، وقتی مامان جون بهت می گه: "خاله فرشته کجاست؟" راه می افتی و میای در اتاقم و پشت سر هم تکرار می کنی: عزیزی... عزیزی... من فدای اون خنده های خوشکلت بشم، پس کی می خوای دیگه منو "خاله" صدا بزنی؟   ...
3 آذر 1392

تولدت مبارک نفسم!

  سلام عزیزم، سلام گلم، سلام امیرمحمدم تولدت مبارک خاله! اصلا باورم نمی شه یک سال از اون روز قشنگی که خدا تو را به ما داد می گذره!  چقدر زود گذشت! چقدر زود مرد شدی! یادمه ماه های اول زندگیت همه اش نگران بودم که نکنه کم دیدن من باعث شه با من غریبی کنی، نکنه بغلم نیای! نکنه وقتی میخوام بخورمت گریه کنی! ولی دیشب که با دیدن مهمونا خودتو تو بغلم قایم می کردی و دستمو می کشیدی که بلندت کنم به خودم می خندیدم! اون روزا همه اش می گفتم نکنه عمه مریمت را بیشتر از من دوست داشته باشی، اما دیروز که خودتو از بغل عمه مریم به سمتم می کشیدی و یا دست هامو می کشیدی که با هم راه بریم دلم واسه عمه مریم سوخت! خوشحالم که خودتم می...
14 مهر 1392

منم اومدم کمک

سلام امیر محمد گلم! از امروز قراره منم به مامان الهه کمک کنم تا وبلاگت را به روز کنیم آخه این روزا تو این قدر شیطون شدی که مامان الهه وقت نمی کنه به کارای خونه هم برسه چه برسه به این که وبلاگت را هم مرتبا به روز کنه.   خلاصه سعی می کنم منم هر وقت تونستم قسمتی از خاطرات شیرین تو رو بنویسم. هر چند زیاد پیشت نیستم ولی تو این قدر شیرین و شیطونی که هر ساعت از زندگیت نیاز به یه "خاطره نگار" داره!   دوستت دارم عشق خاله.     ...
27 شهريور 1392